۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

انس اديبانه

وقتي به صحفات ِ پاياني كتاب"خداحافظ گاري كوپر"رومن گاري نازنين رسيدم، تمايل نداشتم باوركنم كه كتاب به برگهاي انتهايي خويش نزديك شده است، تعّلل ميكردم در خواندنش! چون ميدانستم پس از آن تا به كتاب ديگري عادت كنم، ملالّم خواهد شد و يقين داشتم كه مزّيتِ مزّه خوانش آن، چندين كتاب بعدي را نيزتحت شعاع قرارمي دهد! چه بايد مي كردم ؟! به هرحال كتاب تمام مي شد، كه شد.امّا من به تدّبيري مي خواستم كه اين لذت را جاودانه سازم، بنابراين با اتمّام آخرين برگ آن، برگ اوّلش را گشودم تا جملات و پاراگراف هاي فوق العاده ناب را دوباره بخوانم وخواندم امّا مطالعه چند باره مطالب"هاي لايت"شده نيز ارضايم نمي كردند به همين سبب، تصّميم حاصل شد آنها را بر وب هم بنويسم با دو منظور: اوّل اينكه، طعّم ادبي و دوست داشتني آنها را تنهايي نچشيده باشم كه كمال بي ادبي وخودخواهي است و من ازآن متنّفرم . دوّم نيز، دسترسي به مزّه ومفهوم آنها هروقتّ كه دلْ هوايي متن هاي ناب وزلاّل چون آب ميشوند به نيّتِ اطفاء عطش ِروح من ِدرويش! و اين چه خوب و يا چه بد،عادت ديرينه ي من است نسبت به كتابهايي كه دوست شان دارم ونمي توانم فراموششان كنم،به ديگرمعني نبايد فراموش شوند.اگر"ژان كريستفِ" رولان روحاني رابطورمتواليّ يكبارخوانده باشم، يقنّناً بيست بار يا شايد بيشترهم، فيش برداري هاي چند صفحه ايي ماخوذ از آن را خوانده ام و هربارنيزدرك تازه ايي ازآنها نصيب برده ام، همينطور از "آتش بدون دود" ابراهيمي عزيزو"خانواده دكترتيبو"ي دوگاردانشورو....الّخ هم. اين عمل باعث ميشود تا ماهي يكبار اينگونه كتابها را نوازش كرده و خاك ِسر وتن شان را بروبم وبه مترّجمان توانمندشان از دور دُرودي بفرستم تا دوباره لُژنشين كتابخانه محقّرم باشند و اقرّارميكنم كه"خداحافظ گاري كوپر"نيز ازآن دسته كتابهايي است كه لژُنشين هركتابخانه ايي باشد ومشمول نوازش و چندين باره خواني.
اگربه اين ضرب المثل قديمي كه :"مشت نمونه خرواراست"اعتقاد داريد به نمونه هاي نابي كه ازاين كتاب نوشته ام التفات بفرماييد:
آلدوميگفت: سوسياليسم واقعي وقتي است كه انزال به انسان دست مي دهد، قبل وبعدازآن زياد جالب نيست،بلبشو،تاريكي وبي نظمي است .ص/31
يكي ازمسخره ترين فرمولهاي روانشناسي جديد اين است كه مي گويند: علتّ ميخواري معتادان اينست كه نمي توانند خودرابا واقعيات وفقّ دهند و كسي نيست به اينها بگويد كسي كه بتواند خود رابا واقعيّتها وفقّ دهد، يك بيدرد الدنگ بيش نيست ।ص/97
هارابوا سفيرسابق سويس درمسكو...!اين نتيجه سي سال خدّمت سياسي است،بعضي وقتّها،معمولاً اواسط شب، شماره تلفن خودش را مي گيرد تا مطمئن شود كه واقعاً وجود دارد و درحال دروغ گفتن به خودش نيست.آدم بسيار بي خيالي است به طور وحشتناكي از آينه پرهيزمي كند،چون به عقيده او آينه دليل هيچ چيز نيست، مطلقاً هيچ چيز آنچه در آينه ديده مي شود فقط اوهام نوري است،گول هاي بصري،همين ...ص/102
به قول ويكتورهوگو:"پدرم،همان پهلواني كه لبخندش بس پرمهر است"از او،جز همين لبخند باقي نمانده است،ديگر،پشت اين لبخند،انساني نيست...ص/109
سكوت دو نفري،آدم ها را فورا" بهم نزديك مي كند... ص110
اين نجابت ومناعتي را كه شايد بطور خالص غريزي ،كور و ناخودآگاه بود - مثل غريزه بقاي شرافتي كه در كثافت فرو رفته است-چهره دروني مردها بسيار به ندرت به صورت ظاهرشان شباهت دارد.ص/124
افسوس ،خوشبختي از آن شيريني هايست كه بايد بلافاصله و گرمْ گرمْ خورده شود،نمي توان آن را با خود به منزل برد،همينكه كسي بخواهد آن را به هرقيمت شده حفظ كند،به يك جهنم مبدّل خواهد شد،نمونه اش آمريكا،آنجا پراست از خوشبختي! آنقدر پراست كه دارد مي تركد،براي همين است كه دارد منفجر مي شود !ص/ 125
كلمه هاخيلي مسخره اندهميشه آدم را گير مي اندارند،آدم خودش دارد حرف مي زند،اما حرفها مال يك نفر ديگر است"ميداني،حتي يك نظريه هست كه مي گويد ما نمي توانيم ادعا كنيم كه افكار خودمان را فكرمي كنيم،ظاهراً ما فكر نمي كنيم فكرمي شويم"...ص/172
به قول زيس بزرگ"هيچ وقت ديوانه وار عاشق زني نشويد،مگر وقتي زن و بچه داشتيد،اين كمكتان خواهد كرد كه زن و بچه ها را راحتتررها كنيد." ص/ 173
زيبائي چهره اش(لني) ازآن نوع بود كه ميل به حمايت يعني تمّلك را درانسان بيدارميكرد. ص/209
ساعتهاي بي اهميتي كه به دنبال آن گذشت در خاطرش چنان نقش بست كه گوئي مُهر ابديّت خورده بود... ص/ 209
جس ناگهان كشف كرد كه چرا كنيه،هميشه جاذبه اي چنين بزرگ روي مردها را اعما ل كرده است: كنيه به انسان جرات مي دهد،نيروي فوق العاده مي بخشد،انگار آدم را برپشت خود سوار مي كند،اگر كنيه را از انسان بگيريد واقعا ًبه مردانگي احتياج خواهد داشت ...ص/ 215
سكوت،ايمان واقعي و مصونّيت مطلق و قديمي ترين روياي آدميزاد است... ص/255
دربيست سالگي انسان حقايقي مي بيند ومتوجه نيست كه آنچه ديده است حقيقت نيست و فقط زيبائي است ...ص/ 257
از دروغ غافل نباشيد جز دروغ هيچ چيز حقيقت ندارد...ص/262

وب انديشان...!

انديشه ام را بر وب مي نگارم تا شايد شما ميل كني انديشه نيك خود را ضربدرآن نمايي،بلكه حاصل آن پيوندي باشد انبوه و جاودانه...!پس بدان كه از انتظار خسته نخواهم شد...!

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

سوگ سازی با سورسوزی!

همانطورکه مستشرقین ومورخّین مدوّن نموده اند "سُوروسُوگ" ازکنش های کاملا ًکهن کشورمان ایران باستان بوده که ازسده وازمنه های متمّادی تا کنون نیزاستمرارداشته وبسته به نوع و وزن پیامد، با ابُهت وعظمّت یکسانی نیزانجام می شده است.امّا اینک آنچه شاهد آنیم وجودِعدم توازن بین مراسم های فوق است! تا جایی که سنگینی کفه "سوگ وسوگ سرایی" چنان جان وتن ِ"سُوروسُرور"خواهی را به ستوه آورده که گمان میرود عنقریب آنها را ازفضا وفحوا وفهم عام وخاص افراد جامعه محّونماید! برای کالبد شکافی این رفتاریا پدیده باید به مطالعه رفتارایرانیان سده های صدراسلام با مُتد آسیب شناسی اجتماعی پرداخت ونتایج حاصله را با رفتارجمعی موجود سنجید. شاید تحت این قیاس بتوان به ریشه یابی دقیق عوامل سلطهِ قاهرانهِ منش "سوگواری وسوگ نشینی"،برکنش"سورومسرّت"خواهی ایرانیان دست یافته ودست کم سپری برای اندیشه های جوانان تحت اصابت خرافه اندیشی معاصر، فراهم نمود.

یافته های تاریخی مُوید منش تشرّف اِرادی اکثریت ایرانیان به دین اسلام می باشد تحت همین قاعده -که می تواند نشانگرهوشمندی یک ملتّ باشد- آنان با دگردیسی خردمندانه ی مجددّ درمُصاف با آداب قوم فاتح- اعراب- توانسته اند از اکثرالگوهای معقول، ظریف وزیبای فرهنگ خویش پاسداری نموده وبا جّهد جانانه ایی به تلفیق هنرمندانه ی این الگوها بپردازند تاموجبات جاودانی آنها را مُهیا نمایند، ازنمونه های بارزآن میتوان به"علم"هایی اشاره کرد که جلوی دسته های عزاداری ماه محرم قابل مشاهده است. حمل"علم"های آهنی ازدیربازجزرسوم ملیّ وموردعلاقه قوم اعراب، به گاه ِجنگید ن یا رجزخوانی ها بوده است درحالیکه سُمبل ملیّ ایران باستان به علت حاکمیتِ ادبیات مکتوب نه شفاهی، درخت وشاخه "سرو" بود که بعنوان نماد زایش وانرژی محترم شمرده میشده است، بنابراین درباز طراحی این ماکتها، قواره سرولحاظ شده وبا آویختن پارچه هایی به رنگ سبزعملا ًتلفیق معنا وفرم ایرانی رامصطلح، سپس تکریم داشته ومی دارند.(ورنه برکسی پوشیده نیست که رنگ مقدس اعراب همان رنگ خونی بوده که گاه وبیگاه با دلیل وبی دلیل برخاک تفتیده حجاز ریخته میشد)

آنچه متقّن است اِعمال همین خلاقیّت ها درمراسم سوروشادمانی وجشنهای ایرانیان است که با دقّتّ بیشتری نیزاعمال میشده ونمونه بارزآن وجود جشنهای ماهانه 12باردرسال "برابرشدن نام روز وماه"،3جشن "دیگان"وجشن نوروز ...والخ، میباشد که تا 24جشن دریکسال باستانی میرسد. باهمه این تفاسیر،این مثنوی مکتوب ننمودم تا تنها سوالی بدین منوال طرح کرده باشم!

که چراقریب به چند دهه، رفتاراجتماعی افراد جامعه چنان ازاین تعادل وموازنه خارج شده که تمامی نیروهایش راصرف سوگواری می نماید وهمچنان نیزمُصربه "سوگ سازی" ازطریق"سورسوزی" است؟!

زیرامُعتقدم موضوع فوق ازقامت سوال گریخته وبه مرزآسیب اجتماعی مُهلک رسیده ومیرود عنقریب تا به یک"مصیبت ملی"تبدیل شود! که درصورت ادامه چنین روشی وقوع آن محال نخواهدبود! پادینه کردن جامعه تا حد همین آسیب اجتماعی میُسّرنخواهد بود، وای به روزی که اتفّاق بیافتد آنچه که نباید بیفتد! زیرا رهایی ازمصیبت فرهنگی جزبا تجمّیع وتشریک مساعی خرد جمعی علمای روانشناختی وجامعه شناختی،همچنین تدابیرموثرسیاستمداران متفکرِمعاصرکشور، بدست نمی آید. فقط درصورت وقوع یک چنین همدلی ملی! شاید بتوان ازنتایج غیرقابل جبرانی که ازین منظرگریبان معّرفت ملیتّ ومفاخرانش رابرای دریدن می گیرید چاره ایی اندیشید،که آن هم متاسفانه به شهادت تاریخ، کشورما کمترمستعد چنین زمینه ایی بوده ومي باشد !