۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

علل زوال ملل

وقتی تمام ساعاتی که با دوستان،همکاران و خویشان خود می گذرانیم صرف خاطره گفتن و خاطره شنیدن می شود- فکر میکنیم چه نتیجه ایی ازین کنش ها،متصور است؟! تجربه و تاریخ ملل نشان داده است که وقتی روزگار ملتی بسی نابسامان و رو به ویرانی و نابودی باشد تنها دست آویز مردمانش خاطره گویی و نوستالژی سرایی خواهد بود... بی زحمت فقط اندکی ایام اکنونی ما مردمان ایرانی را رصد نمایید این لطف را درحق هم بکنیم فقط کمی مداقه و نظاره....اگر روبه نابودی و ویرانی روانه نیستیم به کجا چنین سرگردان عازمیم دوستان...! و

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

با دروغ زندگی نکینم...( دٌرگویه های نیتسین روس)

سولژ نیتسین،معمارادبیات آزادِ "شوروری شرور" سابق و"روسیه روسپی" کنونی، در مصاحبه ایی که اکنون در یادم نمانده که با چه نشریه ایی بوده، با قوه بیان قادر خود، قدرت استالینی رابه چالش کشیده و سیاستمداران وسردمداران هم کاسه وی را به عواقب اعمال چنین مدیریتی که هول و هراس را در جامعه الینه میکرده ، هشدار داد، گرچه وقتی سیاستمداران در چنین ورطه ی غوطه ور میشوند، قدرت شنوایی زیادی برایشان باقی نمی ماند تا صرف شنیدن چنین شیون هایی نمایند! اندک سامعه باقیمانده آنها را نیز بانگ غرای تملق گویان، چنان گوش ِ فلک ِ نداشته نظام استالینی را "کر" کرده بود تا دیگر فریاد "خیر خواهی" روشنفکران و مصلحان را تاب نیاورند!
اگر بپذیریم که میتوان از" تاریخ درسی آموخت" گرچه انگار باید پذیرفت که دولتمردان سرزمین ما از "هیچ درسی" نمی خواهند چیزی بیاموزند! اگر چنین نیست که نیست، عاجزانه دست اندرکاران فعلی سیاست خارجه کشور را به مطالعه مجدد این هشدارهای سروش وشانه جناب "سولژ نیتسین" روسی فرا میخوانم زیرا یقین دارم که بی تاثیر نخواهد بود:

...غرور ناخواسته ایی از دستیابی به کهکشان داریم، این درحالی است که فقرو بدبختی درکشورمان بیداد میکند...ما حتی ازمرگ هسته ایی گیتی نمی هراسیم و این رادر مراحل روند سیاسی روزمره به ما آموزانده اند، درست همانطور که تخیل ایده یک زندگی راحت را به ما خورانده اند، به اینگونه که امروزه عملی شدن زندگی راحت را با احیای یک انرژی مخرب حق مسلم ما میدانیم، اساسا همین نوع زندگی روزانه است که وجدان ما را تعریف می کند...
ما را بنده شغل های آبکی مان کرده اند و ازین لحاظ چشم انداز دهشتناکی جلوی ما متصور است، ازین قبیل که چگونه میتوان شغل را نادیده گرفت و به خیابانها ریخت؟!
...اکنون که می دانیم حاصل روش های غیرمتعارف، نتایج غیر متعارف بوده است...اما تا زمانی که ما روزانه "دروغ" را تایید می کنیم، می ستاییم و آن را تقویت میکنیم و خودمان را از ان خلاص نمیکنیم هیچ اتفاق خاصی برای برون رفت ازین فضای خاکستری و غیر انسانی و غیر متعارف رخ نخواهد داد...
واقعیت آن است که خشنونت به سرعت قدیمی میشود و اعتماد به نفسش را از دست میدهد و برای آنکه چهره خود را قابل احترام نگه دارد "دروغ"رابه عنوان متحدش احضار میکند و این کاررا به این خاطر انجام میدهد چون می داند که نمی تواند پنجه سنگین خود را هر روزه و بر روی هر شانه ایی مستدام نگه دارد...
ساده ترین و قابل دسترس ترین کلید برای رهایی و آزادی، در عدم مشارکت شخصی در دروغ است و این نکته ی کلیدیست برای افراد هر جامعه ی دروغ زده . دروغ ولواینکه چیزی را پنهان کند، ولوهر چیزی را در آغوش بگیرد، نباید با کمک من باشد... این ساده ترین کاربرای ما و مخرب ترین چیزبرای دروغ است، زیرا مردم به راحتی با انکار" دروغ"، زندگی و عمر "دروغ" را کوتاه می کنند، درست مثل یک عفونت. عفونت فقط در یک ارگانیسم زنده می تواند وجود داشته باشد...
برای ما طی نمودن این مسیر - که دروغ نگوییم و با سیاستمداران دروغگو همراه نگشته و با افشای دروغ آنان مسبب دروغ نیز نباشیم - معقول و معتدلترین روش مقاومت است، گرچه آسان نخواهد بود ولی بسیار آسانتر از اعتصاب غذا یا شورش عمومی است...
چکسلواکی ها را ببینید:
این ملت بزرگ اروپا را که ما روس ها آنها را خرد و ذلیل کردیم: آیا آنها به ما نشان ندادند که یک سینه شکسته اگر درونش یک قلب ارزشمند باشد، می تواند حتی علیه تانکها مقاومت نماید؟!
شاید این امور برای یک جسم انتخاب آسانی نباشد اما فطعا برای یک روح آسانترین انتخاب خواهد بود... و ما به یک "روح جمعی" دموکراسی خواهی نیازمندیم که پشتوانه آن نیز "خردجمعی" باشد...
اگر پاهای ما دربرداشتن این گام یخ بزند، در آن صورت ماآنقدر بی ارزش و نا امید شده ایم که سزاوار این اهانت "پوشکین" شویم :
"چرا باید به گله های گاو آزادی را هدیه داد؟! آنها نسل به نسل یوغ و شلاق را به ارث برده اند"

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

"زان سوی خواب مرداب" سرودۀ دکتر شفیعی کدکنی

شعر "زان سوی خواب مرداب" سرودۀ دکتر شفیعی کدکنی را در اینجا بشنوید.
ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
آرامش گلوله ی سربی را
درخون خویشتن این گونه عاشقانه پذیرفتید
این گونه مهربان
زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند
می خواهم از نسیم بپرسم
بی جذر و مد قلب شما
آه
دریا چگونه می تپد امروز ؟
ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
دیدارتان ترنم بودن
بدرودتان شکوه سرودن
تاریختان بلند و سرافراز
آن سان که گشت نام سر دار
زان یار باستانی همرازتان بلند

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

خشم، غضب یا آرزوی نظم

نمیتوانم کتمان کنم که:از اینکه توانستی کارت را پیش ببری خیلی خوشحالم، آخراینجا ماندن برای آدمهایی چون ما که کل عمر گذشته و آینده شان را مظنون محسوب شده ومیشوند، بی آنکه خودشان نیز ازدلایلش ،مطلع باشند! چه کیفیتی داشته و خواهد داشت؟حتی اگراز خیر لذتش گذشته باشیم که گذشتیم…!
جایی که اجازه این هم مهیا نیست تا در زمینه تخصصی خودت کار کنی و یا حتی دریغ از نیمه سقفی تا در آن بتوانی سکنی گزینی؟ اگر مرحوم”مهراد”در دوره “سیاه ستم” تخیل آن را در مخیله اش داشت که به آواز افشاء نماید که در فکر یک سقف است!اکنون آن هم برایمان مضیقه واقعی گشته است …با این حال هر روز و همیشه از چندین مجرای ارتباطی یکطرفه برایمان از زیبایی های عشق به سرزمین و زادگاهمان موعظه می فرمایند آنهم درست همان زمانی که چون بیگانگان به نیستی ما و مام میهن ما کمر همت دولایه بسته اند و همرا آن چاشنی “ای ایران” را به خوردمان عنایت میفرمایند که شنیدن آن در شرایط عادی، بسان تناول “میوه ممنوعه” در میانه روزهای صیام است ….!
شما بگو دوست خوب من ؟چون سوال شماست از جلای وطن کرده ایی در ینگه دنیا….!چطور میشود کشوری راکه به آدم اجازه کار در حوزه سلایق اش نمیدهد دوست داشت؟! ترا بخدا بگو چگونه به کشوری که به خاطرات غم انگیز و نوستالزیک ات _شاید مسبب نوعی تعلق خاطرت گردد_نیز رحم نمیکند و به هر شیوه ایی متوسل میشود تا آنها را هم از مخیله ات هک کند میتوان احساس وابستگی کرد؟!

عزیزک من: درشرایط کنونی در وضعیتی واقع شده ام که احساساتم نیز سقوط کرده است شاید بهتر باشد بنویسم “هبوط” که مانوس تر است!
دلتنگی هایم رامیخواستم عصر دهم شهریورماه در خیابان عصر شهر با قدم زدن برهانم_ از همون روشهایی که،اینجا بودی بکار میبستی _
بی هدف !اما به حسن خیابان سرراست،روراست بودم در سنجیدن میزان نفرت وعلاقه ام به هر چیز و هرکه…؟!
تلاش بسیار کردم نتوانستم حس و حواس خودم را جمع وجورکنم! برای اینکه روزنه امیدی برای تخیلم مهیا سازم دور دغلکاران سیاس و سیاسی را خط کشیدم وبرای گشایش تخیلم آنرابه همتی،سوی دوستان سالهای گذر عمر سوق اش دادم باور کنید باز نتوانستم جایگاه شان را مریی نمایم کم کم محدودش کردم این حلقه رابه نوعی از آنان که “زنان” باشند باز از عهده باز پروری یک حس نوستالژیک بر نیامدم! بدون رودربایستی طول خیابان پایان آمد اما من نتوانستم تشخیص بدهم از کدامین شان بیشتر بدم می آید -از زنی که مرانمیخواست وتنفرش را توی صورتم جارمیزد یا از آن یکی که دلش برای من پر میزد و بیچاره هیچوقت هم نمی توانست “پر”زدن کبوتر دلش را کتمان کند…؟!
همیشه دلم میخواست که بفهمم چرا آدمهای آن طرف کره که اکنون شما با آنها می زی ایی، این همه سگ و گربه را دوست میدارند….؟!

اکنون که زمانه تغییر نقش قربانیان دیروز ستمگری را درمسلک ستمگران سفاک امروز، مریی کرده است درک میکنم که سبب دوست داشته شدن آنها- سگان و گربه کان-توسط مردم متمدن چیست؟!!
چه دلیلی بهتر ازاینکه آنها با عاطفه تر،صمیمی، فداکار و درعین حال قابل اعتمادترند؟!و اینجا شاید ما هیچوقت نخواهیم فهمید که در ذهن و دل این سفیران ساده دل و شاد دنیای عجیب طبیعت چه میگذرد؟!
مانده ام که در پس انگیزه زشت این پسران ستمدیده دیروز که به پدران ستمگر امروز ایران بدل گشته اند چیست که اینچنین باچوبدستی های بلندشان شمایل بازجوهاوخبرچین های غار”کوه ریزک” رامشمول گشته اند که حتی برای قاپیدن هرکنش وکردار نه چندان خبط وخطای سیاسی و غیرسیاسی همکیشان خویش، شش دانگ حواس شان را برسر دار نگه داشته اند؟!
خشم؟
غضب؟
خشم وغضب از که و برای چه؟
آرزوی نظم؟
شاید!
اما امان و صد امان ازین آرزو!
چه شرافتمندانه و آگاهانه “کوندرا”ی کبیر به توصیف این آرزو کمر همت بسته است، بزعم ایشان:
“آرزوی نظم، میل مفرط تبدیل کردن دنیای انسانی و زمینی به دنیای آسمانی وناهمساز است که درآن همه چیز بسیار خوب و برطبق جدول زمانبندی شده عمل کند تا هرکس و هرچیزی تابع نظام فراشخصیتی باشد”!

چنین آرزویی آیا آرزوی مرگ برای همه نیست؟!
مگر معنای زندگی خود”فروپاشی بی وقفه نظم” نیست؟ بی تعارف و صادقانه بگویم آرزوی نظم اینچنینی توسط پسران ستمدیده دیروز و پدران ستمگر امروز، چیزی جز دستاویزی شرافتمندانه برای بشریت ستیزی مستدام خصمانه نبست….

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

چهره‌ واقعي زن


اینکه چرا مدتی است که هیچی نمی توانم بنویسم راهیچ بهانه ایی نمی تواند توجیه کند، اما
نمی توان محکومم کرد که حتما هیچی هم نمی خوانم؟! البته این بی انصافی ست زیرانخواندن
را نمی توانم به هیچ وجه ترک کنم نمونه واقعی آن متن جدیدی است که درزیرمیخوانید که از
وبلاگ سی وپنج درجه خوانده ام ...قبول دارید بعضی از چیزهای ناب را نمی توان به تنهایی
قورتش داد...الا که خیلی خود خواه یا خودمونی ترش خودخورباشی:
"اما نه، هيچ‌كدام از اين‌ها نيست،‌ چهره‌ واقعي زن را چه قبلش لبان رنگي داشته باشد، چه نه،
بعد از كش و قوسي مفصل دررختخواب بايد باز ديد، چهره‌ واقعي زن را، آرايش پاك شده،
خون به صورت دويده، ملتهب، از بالا، مثل پرتره روي متن ملافه، با موهايي پخش بر بستر
بايد ديد. آن‌ وقت است كه مي‌توان فهميد كه گاهي، وه، چه زيبا‌ست."