۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

خشم، غضب یا آرزوی نظم

نمیتوانم کتمان کنم که:از اینکه توانستی کارت را پیش ببری خیلی خوشحالم، آخراینجا ماندن برای آدمهایی چون ما که کل عمر گذشته و آینده شان را مظنون محسوب شده ومیشوند، بی آنکه خودشان نیز ازدلایلش ،مطلع باشند! چه کیفیتی داشته و خواهد داشت؟حتی اگراز خیر لذتش گذشته باشیم که گذشتیم…!
جایی که اجازه این هم مهیا نیست تا در زمینه تخصصی خودت کار کنی و یا حتی دریغ از نیمه سقفی تا در آن بتوانی سکنی گزینی؟ اگر مرحوم”مهراد”در دوره “سیاه ستم” تخیل آن را در مخیله اش داشت که به آواز افشاء نماید که در فکر یک سقف است!اکنون آن هم برایمان مضیقه واقعی گشته است …با این حال هر روز و همیشه از چندین مجرای ارتباطی یکطرفه برایمان از زیبایی های عشق به سرزمین و زادگاهمان موعظه می فرمایند آنهم درست همان زمانی که چون بیگانگان به نیستی ما و مام میهن ما کمر همت دولایه بسته اند و همرا آن چاشنی “ای ایران” را به خوردمان عنایت میفرمایند که شنیدن آن در شرایط عادی، بسان تناول “میوه ممنوعه” در میانه روزهای صیام است ….!
شما بگو دوست خوب من ؟چون سوال شماست از جلای وطن کرده ایی در ینگه دنیا….!چطور میشود کشوری راکه به آدم اجازه کار در حوزه سلایق اش نمیدهد دوست داشت؟! ترا بخدا بگو چگونه به کشوری که به خاطرات غم انگیز و نوستالزیک ات _شاید مسبب نوعی تعلق خاطرت گردد_نیز رحم نمیکند و به هر شیوه ایی متوسل میشود تا آنها را هم از مخیله ات هک کند میتوان احساس وابستگی کرد؟!

عزیزک من: درشرایط کنونی در وضعیتی واقع شده ام که احساساتم نیز سقوط کرده است شاید بهتر باشد بنویسم “هبوط” که مانوس تر است!
دلتنگی هایم رامیخواستم عصر دهم شهریورماه در خیابان عصر شهر با قدم زدن برهانم_ از همون روشهایی که،اینجا بودی بکار میبستی _
بی هدف !اما به حسن خیابان سرراست،روراست بودم در سنجیدن میزان نفرت وعلاقه ام به هر چیز و هرکه…؟!
تلاش بسیار کردم نتوانستم حس و حواس خودم را جمع وجورکنم! برای اینکه روزنه امیدی برای تخیلم مهیا سازم دور دغلکاران سیاس و سیاسی را خط کشیدم وبرای گشایش تخیلم آنرابه همتی،سوی دوستان سالهای گذر عمر سوق اش دادم باور کنید باز نتوانستم جایگاه شان را مریی نمایم کم کم محدودش کردم این حلقه رابه نوعی از آنان که “زنان” باشند باز از عهده باز پروری یک حس نوستالژیک بر نیامدم! بدون رودربایستی طول خیابان پایان آمد اما من نتوانستم تشخیص بدهم از کدامین شان بیشتر بدم می آید -از زنی که مرانمیخواست وتنفرش را توی صورتم جارمیزد یا از آن یکی که دلش برای من پر میزد و بیچاره هیچوقت هم نمی توانست “پر”زدن کبوتر دلش را کتمان کند…؟!
همیشه دلم میخواست که بفهمم چرا آدمهای آن طرف کره که اکنون شما با آنها می زی ایی، این همه سگ و گربه را دوست میدارند….؟!

اکنون که زمانه تغییر نقش قربانیان دیروز ستمگری را درمسلک ستمگران سفاک امروز، مریی کرده است درک میکنم که سبب دوست داشته شدن آنها- سگان و گربه کان-توسط مردم متمدن چیست؟!!
چه دلیلی بهتر ازاینکه آنها با عاطفه تر،صمیمی، فداکار و درعین حال قابل اعتمادترند؟!و اینجا شاید ما هیچوقت نخواهیم فهمید که در ذهن و دل این سفیران ساده دل و شاد دنیای عجیب طبیعت چه میگذرد؟!
مانده ام که در پس انگیزه زشت این پسران ستمدیده دیروز که به پدران ستمگر امروز ایران بدل گشته اند چیست که اینچنین باچوبدستی های بلندشان شمایل بازجوهاوخبرچین های غار”کوه ریزک” رامشمول گشته اند که حتی برای قاپیدن هرکنش وکردار نه چندان خبط وخطای سیاسی و غیرسیاسی همکیشان خویش، شش دانگ حواس شان را برسر دار نگه داشته اند؟!
خشم؟
غضب؟
خشم وغضب از که و برای چه؟
آرزوی نظم؟
شاید!
اما امان و صد امان ازین آرزو!
چه شرافتمندانه و آگاهانه “کوندرا”ی کبیر به توصیف این آرزو کمر همت بسته است، بزعم ایشان:
“آرزوی نظم، میل مفرط تبدیل کردن دنیای انسانی و زمینی به دنیای آسمانی وناهمساز است که درآن همه چیز بسیار خوب و برطبق جدول زمانبندی شده عمل کند تا هرکس و هرچیزی تابع نظام فراشخصیتی باشد”!

چنین آرزویی آیا آرزوی مرگ برای همه نیست؟!
مگر معنای زندگی خود”فروپاشی بی وقفه نظم” نیست؟ بی تعارف و صادقانه بگویم آرزوی نظم اینچنینی توسط پسران ستمدیده دیروز و پدران ستمگر امروز، چیزی جز دستاویزی شرافتمندانه برای بشریت ستیزی مستدام خصمانه نبست….

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر